اشعار و مطالب زیبا

ساخت وبلاگ

 

 

همه روز روزه بودن ،  همه شب نماز كردن 
                                          همه ساله حج نمودن، سفر حجاز كردن

زمدينه تا به مكه،  سر و پا برهنه رفتن 
                                            دو لب از براي لبيك، به وظيفه باز كردن

به مساجد و معابد ، همه اعتكاف جستن
                                              ز ملاهي و مناهي، همه احتراز كردن

شب جمعه ها نخفتن، به خدای راز گفتن
                                                ز وجود بی نیازش ، طلب نیاز کردن

به خدا که هیچ یک را، ثمر آنقدر نباشد
                                           که به روی نا امیدی ، در بسته باز کردن

                                   (شیخ بهایی)

حدیث (26) امام حسین علیه السلام می فرمایند:

ان الناس عبید الدنیا و الدین لعق علی ألسنتهم یحوطونه ما درّت معائشهم فإذا محصّوآ بالبلاء قلّ الدیّانون
 

همانا مردمان بنده دنيايند و دين لقلقه زبان آنهاست و هر جا منافعشان [به وسيله دين ]بيشتر تأمين شود زبان مى چرخانند و چون به بلا آزموده شوند آنگاه دين داران اندكند.

(تحف العقول/ 245)

سیب۱
تو به من خندیدی و نمیدانستی که به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سیب را دزدیدم...
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و
تو رفتی و هنوز
سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان میدهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت....
حمید مصدق

امام على عليه‏ السلام : اللّهُمَّ لا تَفْعَل بى ما اَ نَا اَهْلُهُ ، فَاِنَّكَ اِنْ تَفْعَل بى ما اَ نَا اَهْلُهُ تُعَذِّبْنىوَ لَم تَظْلِمنى ، اَصْبَحْتُ اَ تَّقى عَدْلَكَ وَ لا اَخافُ جَورَكَ ، فَيا مَنْ هُوَ عَدلٌ لايَجورُ ارحَمنى ؛

خدايا! آن چنان كه من سزاوارش هستم، با من رفتار نكن، زيرا اگر با من آن چنان رفتار كنى كه سزاوار آنم، عذابم خواهى نمود، در حالى كه به من ظلم نكرده‏اى ولی من از عدالت تو مى‏ترسم، نه ظلم كردن تو! پس، اى بسيار عادلى كه ظلم نمى‏كند،بر من رحم كن!كافى ، ج ۴، ص ۴۳۳، ح ۵

 اندکی نگاه میکنم...

    آجرها کم نیست!!

من خود دیوارها را کوتاه چیدم...

کوتاه چیدم تا سدی نسازم...

کوتاه چیدم که خانه بزرگتری برای قلبم بسازم...

خانه ای بزرگ با دیوارهای کوتاه...

پس تو ای غریبه!

ای دوست!

ای آشنا!

اگر دیوار من کوتاه است ؛

اگر دلم را بزرگ کردم که نرنجانم و نرنجم...

رحم کن...!!!

سنگ در این خانه نینداز...

تا خانه ام سنگ فرش این سنگ ها و تیشه ها نشود...

بگذار در خانه ی دلم جایی برای خود نیز داشته باشم...

سارا کریمیان

 من صبورم اما
به خدا دست خودم نيست اگرمي رنجم
يا اگر شادي زيباي تو را
به غم غربت چشمان خودم ميبندم
من صبورم اما
چه قدَر با همه ي عاشقي ام محزونم
و به ياد همه ي خاطره هاي گل سرخ
مثل يك شبنم افتاده ز غم مغمومم
من صبورم اما
بي دليل از قفس كهنه ي شب مي ترسم
بي دليل از همه ي تيرگي رنگ غروب
و چراغي كه تو را از شب متروك دلم دور كند
من صبورم اما
آه ، اين بغض گران
صبر چه مي داند چيست

حميد مصدق

ﻣﻐﺮﻭﺭ ﻧﺒﺎﺵ...
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ،
ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﻤﯿﺮﺩ، ﻣﻮﺭﭼﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ!
ﺷﺮﺍﯾﻂﺑﻪ ﻣﺮﻭﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﻣﯿﮑﻨﺪ!!
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ...
ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺗﺤﻘﯿﺮ ﻧﮑﻨﯿﺪ
ﺷﺎﯾﺪ ﺍﻣﺮﻭﺯ
ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪ ﺑﺎﺷﯿﺪ
ﺍﻣﺎ زﻣﺎﻥ
ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﻗﺪﺭﺗﻤﻨﺪﺗﺮ ﺍﺳﺖ
ﯾﮏ ﺩﺭﺧﺖ،
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﺭﺍ ﻣﯿﺴﺎﺯﺩ
ﺍﻣﺎ
ﻭﻗﺘﯽ ﺯﻣﺎﻧﺶ ﺑﺮﺳﺪ
ﯾﮏ ﭼﻮﺏ ﮐﺒﺮﯾﺖ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ
ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﺪ...!!


چنان بخشیده حافظ جان، سمرقند و بخارا را

 

که نتوانسته تا اکنون، کسی پس گیرد آن‌ها را

 

از آن پس برسر پاسخ به این ولخرجی حافظ

 

میان شاعران بنگر، فغان و جیغ و دعوا را

 

وجودِ او معمایی ست پر افسانه و افسون

 

ببین خود با چنین بخشش، معما در معما را

 

بیا حافظ که پنهانی، من و تو دور ازاین غوغا

 

به خلوت با هم اندازیم این دل‌های شیدا را

 

رها کن ترکِ شیرازی! بیا و دختر لر بین

 

که بریک طره‌ی مویش، ببخشی هردو دنیا را

 

فزون برچشم و بر ابرو، فزون بر قامت و گیسو

 

نگر بر دلبر جادو، که تا ته خوانده دریا را

 

شنیدم خواجه‌ی شیراز، میان جمع میفرمود:

 

« " پگاه" است آنکه پس گیرد، سمرقند و بخارا را !»

 

بدین فرمایش نیکو که حافظ کرد می‌دانم ،

 

مگر دیگر به آسانی کسی ول می‌کند ما را؟!
مهر انگیز رساپور(م.پگاه)

 

 

 

 

 

 

جان میدهم به گوشه زندان سرنوشت

 سر را به تازیانه او خم نمی کنم!

  افسوس بر دوروزه هستی نمی خورم

 زاری براین سراچه ماتم نمی کنم.

 با تازیانه های گرانبار جانگداز

 پندارد آنکه روحِ مرا رام کرده است!

 جان سختی ام نگر، که فریبم نداده است

 این بندگی، که زندگیش نام کرده است!

  بیمی به دل زمرگ ندارم، که زندگی

 جز زهر غم نریخت شرابی به جام من.

گر من به تنگنای ملال آور حیات

 آسوده یکنفس زده باشم حرام من!

 تا دل به زندگی نسپارم،به صد فریب

 می پوشم از کرشمۀ هستی نگاه را.

 هر صبح و شب چهره نهان می کنم به اشک

 تا ننگرم تبسم خورشیدو ماه را !

 ای سرنوشت، ازتو کجا می توان گریخت؟

 من راهِ آشیان خود از یاد برده ام.

 یکدم مرا به گوشۀ راحت مرا رها مکن

 با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

 ای سرنوشت مرد نبردت منم بیا !

 زخمی دگر بزن که نیافتاده ام هنوز.

 شادم از این شکنجه خدا را،مکن دریغ

 روح مرا در آتشِ بیداد خود بسوز!

 ای سرنوشت، هستی من در نبرد توست

  بر من ببخش زندگی جاودانه را !

 منشین که دست مرگ زبندم رها کند.

 محکم بزن به شانه من تازیانه را

 فریدون مشیری

 

 

مايه‌ي  اصلِ  نسب  در  گردشِ  دوران زر است

متّصل خون مي‌خورد تيغي  كه صاحب جوهر است

 

 آهـن    و    فـولاد    از    يك    كوره    مي‌آيد     بـرون

این  يـكـي  شمشـيـر   گـردد، آن یکی  نعـل خـر  است!

 

 كـرّه‌ي   اسـب  از   نـجـابـت   در   تـعـاقـب   مـي‌رود

 كـرّه‌ي  خــر از خـريـّت پـيـش  پیشِ مــادر اسـت

 

شـاه  اگـر  مفلس  شود  قربي نـدارد در جهـان

داخـل نـادان شـمـارنـدش اگــر اسـكـنـدر اسـت

 

 كـاكـل  از  بـالانـشـيـنـي  رتـبـه‌اي پـيـدا نـكـرد

 زلف از افـتـادگـي هـمـسـان مشك  و عنبر است

 

 ناكسي  گر  از  كسي   بالا  نشيند   عيب  نيست

روي  دريـا  خـس  نـشـيـنـد ، قعـرِ  دريا  گوهـر  است

 

دود   اگـر   بـالا  نشیند   كـسـر شـأنِ  شـعـله  نيست

جـاي چشـم ابـرو نـگـيـرد گر چه او بـالاتـر است

 

سـبـزه پـامـال اسـت در زيـرِ  درخـتِ مـيـوه‌دار

گرچه اين سبز است و زيبا ليك آن شيرين‌تر است

 

شصت و شاهد هر دو  دعويِ بزرگي مي‌كنند

پـس  چـرا انـگـشـتِ كوچـك لايـق انگشتر است؟

 

شعـرسـازان   جـان    فداي    شعرخوانان   مي‌كنند

دخـتـرِ  هـر  كـس  وجيـه   افتـاد  مُفتِ   شوهـر  است

 

 گــر   تـنـور   زنـدگـي  شـد   سـرد   نـبـود  چـاره‌اي

خـدمـت آتـش  بـبـايــد  كـرد تــا  هيـزم تــر  اسـت

 

«صـامـتـا»  عيب  خودت  را  گـو نه  عيبِ ديـگـران

هـر كـه عـيـبِ خـود بـگـويـد از هـمـه بالاتر است.( دیوان صامت بروجردی،2ج(1388)، انتشارات مجمع متوسلین به آل محمد،جلد دوم: 261- 262، با اندکی تصحیح).

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

 

لاجرم جاری است پیکاری سترگ

روز و شب، مابین این انسان و گرگ

 

زور بازو چاره ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

 

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

 

وی بسا زور آفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

 

هر که گرگش را در اندازد به خاک

رفته رفته می شود انسان پاک

 

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست

گرچه انسان می نماید گرگ هست

 

وآن که با گرگش مدارا می کند

خلق و خوی گرگ پیدا می کند

 

در جوانی جان گرگت را بگیر!

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

 

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

مردمان گر یکدگر را می درند

گرگ هاشان رهنما و رهبرند

 

اینکه انسان هست این سان دردمند

گرگ ها فرمانروایی می کنند

 

وآن ستمکاران که با هم محرم اند

گرگ هاشان آشنایان هم اند

 

گرگ ها همراه و انسان ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟...

 

 

 

"فریدون مشیری"

 

 

کاش می دانستید

 

 

 زندگی با همه وسعت خویش

 

 محفل ساکت غم خوردن نیست

 

حاصلش تن به قضا دادن و پژمردن نیست

 

 زندگی خوردن و خوابیدن نیست

 

 زندگی عشق به قلب داشتن است

 

 

زندگی حس جاری شدن است

 

زندگی کوشش و راهی شدن است

 

 

 از تماشاگر آغاز حیات

 

 

 تا به جایی که خدا می داند

 

 

 

سهراب سپهری

 

 

مولانا

MR m.t:
وحی آمد سوی موسی از خدا

ـ بنده ی ما را زما کردی جدا ؟!

تو برای وصل کردن آمدی

نی برای فصل کردن آمدی  

تا توانی پا منه اندر فراق

ابغض الشیاء عندی الطلاق

هر کسی را سیرتی بنهاده ایم

هر کسی را اصطلاحی داده ایم

در حق او مدح و در حق تو ذم

در حق او شهد و در حق تو سم

در حق او نور و در حق تو نار

در حق او ورد و در حق تو خار

در حق او نیک و در  حق تو بد

در حق او خوب و در حق تو رد

ما بری از پاک و ناپاکی همه

از گرانجانی و چالاکی همه

من نکردم خلق تا سودی کنم

بلکه تا بر بندگان جودی کنم

هندیان را اصطلاح هند مدح

سندیان را اصطلاح سند مدح

من نگردم پاک از تسبیحشان

پاک هم ایشان شوند و دُرفشان

 ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

ناضر قلبیم اگر خاشع بود

گر چه گفت لفظ ناخاضع بود

زانکه دل جوهر بود  گفتن عرض

پس طفیل آمد عرض جوهر غرض

چند ازاین الفاظ و اضمار و مجاز

سوز خواهم سوز با سوز ساز

آتشی از عشق در خود برفروز

سر به سر فکر و عبارت را بسوز

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

عاشقا ن را هر زمان سوزید نی است

بر ده ویران خراج و عشر نیست

گر خطا گوید ورا خاطی مگو

گر شود پر خون شهید آن را مشو

خون شهیدان را از آب اولی تر است

این خطا از صد صواب اولی تراست

در درون کعبه رسم قبله نیست

چه غم ار غواص را پا چیله نیست

تو ز سرمستان قلاووزی مجو

جامه چاکان را چه فرمایی رفو؟!

ملت عشق از همه دین ها جداست

عاشقان را ملت و مذهب خداست

لعل را گر مهر نبود باک نیست

عشق در دریای غم غمناک نیست

بعد از آن در سر موسی حق نهفت

رازهایی کان نمی آید به گفت

بر دل موسی سخن ها ریختند

دیدن و گفتن به هم آمیختند

چند بی خود گشت و چند آمد به خود

چند پرّید از ازل سوی ابد

بعد از این گر شرح گویم ابلهی است

زان که شرح این ورای آگهی است

ور بگویم عقل ها را برکند

ور نویسم بس قلم ها بشکند

ور بگویم شرح های معتبر

تا قیامت باشد آن بس مختصر

لاجرم کوتاه کردم من زبان

گر تو خواهی از درون خود بخوان

چون که موسی این عتاب از حق شنید

در بیابان در پی چوپان دوید

بر نشان پای آن سرگشته راند

گرد از پره ی بیابان برفشاند

گام پای مردم شوریده خود

هم زگام دیگران پیدا بود

یک قدم چون رخ ز بالا تا شکیب

یک قدم چون پیل رفته بر اریب

گاه چون موجی برافرازان علم

گاه چون ماهی روانه بر شکم

گاه بر خاکی نوشته حال خود

همچو رمالی که رملی برزند

گاه حیران ایستاده گه دوان

گاه غلطان همچو گوی از صور جان

عاقبت دریافت او را و بدید

گفت مژده ده که دستوری رسید

هیچ آدابی و ترتیبی مجو

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

کفر تو دین است و دینت نور جان

ایمنی وز تو جهانی در امان

ای معاف یفعل الله ما یشا

بی محابا رو زبان را برگشا

گفت ای موسی از آن بگذشته ام

صد هزاران ساله زان سو رفته ام

تازیانه برزدی اسبم بگشت

گنبدی کرد و ز گردون برگشت

محرم ناسوت ما لاهوت باد

آفرین بر دست و بر بازوت باد

[]

حال من اکنون برون از گفتن است

آن چه می گویم نه احوال من است

نقش می بینی که در آیینه ای است

نقش توست آن نقش  آن آیینه نیست

مولانا

ببینید مولانا به چه زیبایی عشق رو معنی کرده...

❣ وبلاگ شخصی محسن توان...

ما را در سایت وبلاگ شخصی محسن توان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mohsentavano بازدید : 146 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 9:51